شهید
نوشته شده توسط : احسان اسکندری

 

زنگ زده بود كه نمی توانه بياد و بايد منطقه بمونه

خيلی دلم براش تنگ شده بود

اونقدر اصرار كردم تا قبول كرد خودم برم پیشش

بليط گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد...

 

... وارد خونه که شدم دیدم خونه رو مرتب کرده

همه چیز سر جاش بود

کلا وقتی می یومد خونه ، من ديگه حق نداشتم كار كنم

پوشاک بچه رو عوض کرده و شير خشکش رو آماده می کرد

سفره رو می انداخت و جمع می كرد

پا به پای من می نشست و لباسها رو می شست ، پهن می كرد و جمع می كرد

اونقدر محبت به پای من می ريخت كه هميشه بهش می‌گفتم:

درسته كم ميای خونه ، ولی وقتی میای کلی محبت می کنی

اونقدر محبت می کنی که اگه من بخوام جمعش كنم، برای يك ماه ديگه وقت دارم

نگام می‌كرد و می‌گفت: تو بيشتر از اينا به گردن من حق داری

يه بار هم گفت: من زودتر از جنگ تموم ميشم

اگه بعد از جنگ زنده می بودم بهت نشون می دادم چطور این روزها رو جبران می كنم

 

خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همت

راوی: همسر شهید " خانوم ژیلا بدیهیان "

منبع: مجموعه یادگاران " کتاب شهید همت "





:: موضوعات مرتبط: عشق , عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: همت , شهید , شهید همت ,
:: بازدید از این مطلب : 432
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه 12 آبان 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: