داستان
نوشته شده توسط : احسان اسکندری


 

 

motivating story

 

A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called

 

his parents from San Francisco.

 

"Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with

 

me."

 

"Sure," they replied, "we'd love to meet him."

 

"There's something you should know the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He

 

stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has nowhere else to go, and I want him to come

 

live with us."

 

"I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live."

 

"No, Mom and Dad, I want him to live with us."

 

"Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be

 

a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere

 

with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on

 

his own."

 

At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later,

 

however, they received a call from the San Francisco police. Their son had died after falling from a

 

building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San

 

Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him,

 

but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and

 

one leg.

 

عشق بدون مرز

 

داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت

بابا و مامان

" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه  

پدر و مادر در جوابش گفتند:

"حتما"

، خیلی دوست داریم ببینیمش

پسر ادامه داد:

چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو

هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه

 

متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه

نه، می خوام که با ما زندگی کنه 

پدر گفت:

پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و

نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه

 

در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر

 

سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد

 

.پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند

 

...پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت.

 





:: برچسب‌ها: داستان , انگلیسی ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 20 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: