نوشته شده توسط : احسان اسکندری

خواب هایم بوی تن تو را میدهد ... نکند آن دورترها نیمه شب در آغوشم میگیری !

آغوش تو مترادف امنیت است... آغوش تو ترس‌های مرا می‌بلعد... لغت‌نامه‌ها دروغ می‌گفتند!!

آغوش تو یعنی پایان سردردها..

یعنی آغاز عاشقانه‌ترین رخوت‌ها..

آغوش تو یعنی "من" خوبم.. بلند نشوی بروی یک‌وقت!!

بغلم کن.. من از بازگشت بی‌هوای ترس‌ها... میترســــــــــــــــــــــــــــــــــم....


 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: موضوعات مرتبط: عشق , ,
:: برچسب‌ها: عشق , عاشق , مریم , عارفانه , داستان , گل مریم ,
:: بازدید از این مطلب : 488
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 8 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان اسکندری

چــه بــــر سر عشــــــق آمــــد ؟؟؟
کـــــــه از افسانــــه هـــــــــا
…..
رسیـــد بــــه صفحـــه حــــوادث روزنـــــامه هـــــا؟؟

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: برچسب‌ها: عشق , داستان , روزنامه , ,
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان اسکندری

رابطه پدر و پسر

روزی روزگاری  پدری به همراه خانواده خود به صحرا رفتند. همراه خود یک سبد بزرگ و کهنه داشتند ...

وانها آن روز را به گشت و گذار  تفریح گذراندن ....

و شب هنگام در راه بازگشت به منزل بودند که فرزند خانواده  گفت ....

پدر آن سبد که صبح با خود به صحرا اوردیم  جا گذاشتیم....

پدر گفت :نه پسرم آن سبد دیگر کهنه بود و نیازی به آن نداریم ...

پسر در جواب گفت : پس پدر وقتی شما پیر شدید من شما رو در کدام سبد بگذارم و به صحرا بیاورم و پس از گشت و گذار  تورا جا بگذارم و باز گردم...

پدر سکوتی کرد ....

و آن گاه بود که پدر دانست چه اشتباهی کرده که پدر خود را در سبد گذاشته و به صحرا اورده و قصد رهاییش را داشت.

سپس بازگشت و سبد را بر داشت و از پدر خود که در سبد بود عذرخواهی کرد و به سوی خانه راهی شدند

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عشق , عاشقی , مریم , خانواده , جامعه , گل مریم , داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 2 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان اسکندری

 

یه روز از روزگار داستان ما  پسر یکی از وزیرا (کسری)عاشق و خواهان  دختر شاه(مه نام) میشه.

یه روز کسری داستان  خواست به مه نام بگه من عاشقتم و دوستت دارم .....

برفت به پیش آن زیبا رخ و مه نام....

بگفتا که من کسری و فرزند وزیر ارشد کشورم....

من روز و روزگاری خاهان تو گیس قشنگ و مه نام و مه رخ و مه وش و مه ...مه ...مه ...مه ....

بله ..

مه نام داستان بگفتا که من همزادی دارم و به زمن ، زروی و ز اخلاقو ز اندامو زغیره...

الانم به پشت سرت ایستادگان است به رویش بنما نگاهی شاید به مصلحت آید به کامت...

کسری داستان به پشت سرس نگاهی کرد و جهان دیدگانش سیه تیره شد...

کسری بگفت مرا بگرفتی اینجا که کسی نیست...

مه نام زرنگه  بگفت : تو گر مرا میخواستی چرا پس  به پشت نگریستی  ...

 مگر نمیدانی عاشق فقط نگاهش معشوق را میبیند ...

خلاصه کسری جون حس ادبیات فارسیت گل کرده اینجور گفتی بهش خوب میرفتی به زبان فسای خودمون میگفتی: گلو من گناتم...

به پایان آمد این آفیس  حکایت همچنان باقیس

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عشق , مریم , داستان , عشقولانه , طنز , عشق , محبت , عاشقانه , عارفانه , مریم , گل مریم , مریمی , شعر , نماز , حجاب , اسلام , ستر , معشوق , جملاتعاشقانه , جملات عارفانه , احسان اسکندری , خانواده , جامعه , مریمی , نازنین مریم , دوست داشتنی , مادر ,
:: بازدید از این مطلب : 344
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 18 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان اسکندری



 

داستان کوتاه تلافی,داستان تلافی

 

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی ز ...

 

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

 

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

 

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

 

منبع:persian30.com

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 303
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 10 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان اسکندری


 

 

motivating story

 

A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called

 

his parents from San Francisco.

 

"Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with

 

me."

 

"Sure," they replied, "we'd love to meet him."

 

"There's something you should know the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He

 

stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has nowhere else to go, and I want him to come

 

live with us."

 

"I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live."

 

"No, Mom and Dad, I want him to live with us."

 

"Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be

 

a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere

 

with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on

 

his own."

 

At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later,

 

however, they received a call from the San Francisco police. Their son had died after falling from a

 

building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San

 

Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him,

 

but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and

 

one leg.

 

عشق بدون مرز

 

داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت

بابا و مامان

" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه  

پدر و مادر در جوابش گفتند:

"حتما"

، خیلی دوست داریم ببینیمش

پسر ادامه داد:

چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو

هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه

 

متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه

نه، می خوام که با ما زندگی کنه 

پدر گفت:

پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و

نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه

 

در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر

 

سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد

 

.پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند

 

...پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت.

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: برچسب‌ها: داستان , انگلیسی ,
:: بازدید از این مطلب : 486
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 20 خرداد 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد